مشق شب

روزمرگی ها و شب زنده داری هایم

مشق شب

روزمرگی ها و شب زنده داری هایم

زنانه!

ما زنها گاه آنقدر رفتارهای وابسته به مردان را انجام می دهیم  که اغلب مردان به خود اجازه می دهند بی دست و پا خطابم کنند و به رفتارهای محتاطانه مان که ناشی از بی تجربگیست پوز بخند بزنند.آنچه در ذیل می آورم در اصطلاح یک سوتی زنانه است در مواجهه با یک تجربه جدید.امید خواندن شرح این ماجرا برای شما هم خالی از لطف نباشد :

...امروز کارهای بانکی زیادی داشتم و خرید خونه که باید در مدت زمانی کوتاه قبل از تعطیلی بانک انجام می دادمش. ماشینمو بر داشتم و راه افتادم . در نزدیک ترین خیابان به بانک مرکزی که بقیه خیابونش یه طرفه می شد ،حوالی کوچه ای مجبور به پارک شدم. پس از انجام کارهای بانکی و خرید نان مخصوص افطاری و سیفی جات به  ماشین برگشتم و شروع به استارت زدن کردم اما .."ای وای !چرا سوئیچ تو جاش نمی چرخه "  سویچو بیرون کشیدم و دوباره چرخوندمش .چندین بار ! "نخیر نمی شه استارت زد " حالا چیکار کنم؟! . اومدم بیرون چند باری قفل مرکزی رو خاموش و روشن کردم شیشه ها رو بالا پایین دادم درب رو قفل و باز کردم نشد که نشد.

یه نگاهی به کیفم انداختم "نه !تلفن همراهم ،همراهم نیست" سرمو از کیفم بیرون کشیدم و چش ام به باجه تلفن سرکوچه افتاد. خدا رو شکر همه چیز برای کمک به من مهیا بود. مطابق معمول زنگ زدم به تنها مرد حامیم ! "بابا علی"مرد توپول و  مهربونی که همیشه برای کمک به خواهر زنش آن لاین بود ،خصوصا از وقتی ماشین خریده بودم یه جورایی پدر خونده ماشینم شده بود. (دی) و بیش از من برای ماشین کوچولوم دل می سوزوند.

" الو! بابا علی ؛ماشینم  نمی ذاره استارت بزنمش . بازم برقش اشکال داره به نظرم"بابا علی فرمودن کار بانکی دورترمو  هم با تاکسی رتق و فتق کنم و بیام کنار ماشینم بسط بشینم ومنتظر آمدنش بمونم.

چاره ای نبود تو این فاصله فضولیم گل کرده بود و چند بار دیگه هم با آزمایش خطا ماشینو قفل و باز کردم  دوباره طرف باجه رفتم کارت نمایندگی ماشین که شش ماهی از گارانتیش نگذشته  بیرون کشیدم و زنگ زدم به خانوم منشی گفتم :یکی از مشتریاتونم  نیاز به مشاوره دارم چون تو خیابون ماشینم سوئیچ توش نمی چرخه استارت بزنم ، از استاد کارای برق وباطریتون راهنمایی می خوام. پس از کمی اکراه خانوم 5 دقیقه ای منو معطل کرد تا استاد کار از کارگاه پای تلفن فراخونونده شد. آقای شهباز نامی "خدای خیرش بده !"فرمودن که فرمون قفل کرده و سوئیچو داخل ببرم و با حرکت فرمان به طرفین شروع به چرخوندن سوئیچ در محلش کنم قفل آزاد و استارت زده می شه"این کارو کردم.

 الهی شکر!" ماشین محجوبانه روشن شد."هورا!" دوباره زنگ زدم به فروشگاه بابا علی که "اگه راه نیوفتاده ،نیاد اینمه راهو" ." ای دل غافل راه افتاده که !"

کسری از نیم ساعت با یه موسیقی لایت، شیشه ها پایین،مجبور به انتظار موندم نمی تونستم محل استقرارمو که آدرس داده بودم ترک کنم باعث زحمت می شدم .چش دوخته بودم به راه که یه پراید نقره ای رو ببینم اما یه پیکان ،بیب بیب کنان مقابلم ایستاد . پسر خواهر دیگم به اتفاق بابا علی  نزدیک  اومدن در حالی که از ماشین پیاده نشده بودم سرمو به علامت تاسف تکون دادم و شرمنده گفتم:" ببخشید اینهمه راه کشوندمتون اینجا ! فرمون قفل کرده بود از نمایندگیش پرسیدم . حالا می شه استارت زد!" چهره نادم منو که دیدن دوتا مردای فامیل بلند بلند به سوتی امروزم خندیدن. بابا علی رو به راما گفت: "می بینی خالتو هنوز بعد یک سال رانندگی آش خوره !"

از خجالتم گفتم قبل رفتنتون این نون کماجا رو بگیرین ببرین برا افطارتون . همشو به اونا می بخشیدم که گفتن پس خودت چی ؟ گفتم :" نون جو هم خریدم ." بابا علی با شوخی گفت " آره نون جو رو خودت بخور (دی) "

برای اطمینان تا نزدیکی خونم منو اسکورت کردن.موقع جدا شدن ویراژی دادم و دست تکون دادم .در حالیکه به موازاتم حرکت می کردن دوباره شوهر خواهرم با شوخی گفت : " شستت نره تو چشت! دی

باور می کنید تنها انگیزه نوشتن این شرح ما وقع برام همین یکی دو جمله شوخ و تلخ بود؟!!!!!



شبنم شیروانی

 

افطار

دیشب وقتی برای اولین شب ماه رمضان پای سفره ی افطارم نشستم.بی اختیار جای خالی چیزی رو حس کردم .بله عکس  مادرم.سالها پس از مرگش همیشه عکسش یکی از ملزومات  ضروری سفره افطارم بود .بنابر این دنبال قاب عکسش تو اتاق خوابم رفتم یه باره یادم اومد اون قاب عکسو وقتی از هم خانگی با برادرم جدا می شدم رو دیوار خونه اون به عمد جا گذاشتم که دلتنگ نشه.البته عکس های کوچیک و بزرگ زیادی از مادر خوش عکس وزیبام به یادگار داشتم . یه عکس کوچیکشو برداشتم بیارم  سر سفره اما باید پایه ای برای استقرار اون در نظر می گرفتم. به همین خاطر گشتم و به ذهنم رسید که عروسک خرسیمو که این اواخر خیلی باهاش اخت شده بودم بیارم و عکس مادرمو تو بغلش جا بدم.به این ترتیب یه افطاری سه نفره راه انداختم . من و عکس مامانی و بچه جون (عروسک خرسییم)!!بچه جون چنان محکم عکس مامانی رو  بغل گرفته بود که خندم گرفت!برای سه تایی مون دعا خوندمو و جای شما خالی با عطش فراوون افطار کردم .

شبنم شیروانی

آخیش چیکشت!!!

عدنان نوه ی خواهرم ،کوچیک بود و تازه زبون باز کرده بود یه بادکنک گرد و گنده براش خریده بودن و اون سرمست از داشتنش وسط خونه ای که همه فامیل  دور هم جمع شده بودیم و از هر دری گفتگو می کردیم سرخوشانه بی توجه به دیگران مشغول بازی کودکانه خودش بود . گاه باسنشو رو بادکنک گنده می ذاشت و اونو می غلتوند و از نرمیش به پشت چپه می افتاد و از خنده ریسه می رفت. گاهی رو به شکم به بادکنکه می چسبید و از فشار هوای داخل اون تعادلشو از دست می داد و خلاصه حسابی سرگرمش بود که یه هو بادکنکه از فشار هیکل گرد بچه ،زیر شکمش ترکید! هیاهوی جمع از صدای ترکش بادکنک خوابیده بود که این عبارت با لحنی کودکانه شنیده شد:"آخیش چیکشت!!!"لب و لوچه آویزون، عبارت آخیش شکست عدنان و  شلیک خنده جمع ،روزی فراموش نشدنی برای فامیل ساخت.


شبنم